اسلایدر

داستان شماره 971

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 971

 

ريش بلند

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

جاحظ بصرى  كه در هر رشته از علوم كتابى نوشته است ، گفت : روزى ماءمون عباسى با عده اى بر جايگاهى نشسته بودند و از هر بابى صحبت مى كردند.يكى گفت :هر كس ريش او دراز بود احمق است . عده گفتند: ما به خلاف عده اى ريش بلند ديده ايم كه مردمان زيرك بودند
ماءمون گفت : امكان ندارد. در اين هنگام مردى ريش دراز، آستين گشاد و نشسته بر شتر وارد شد. ماءمون براى تفهيم مطلب ، او را احضار كرد و گفت : نامت چيست ؟ عرض كرد: ابوحمدويه ، گفت : كنيه ات چيست ؟ عرض كرد: علويه ، ماءمون به حاضران گفت : مردى را كه نام و كنيه را نداند، باقى افعال او نظير اين جهالت است . پس از او سوال كرد: چه كار مى كنى ؟ عرض كرد: مردى فقيهم و در علوم تبحر دارم اگر امير خواهد از من مساءله اى بپرسد
ماءمون گفت : مردى گوسفندى به يكى فروخت و مشترى گوسفند را تحويل گرفت . هنوز پول آن را نداده ناگاه گوسفند پشكلى (سرگين ) انداخت و بر چشم يك نفر افتاد و چشم آن شخص كور شد، ديه چشم بر چه كسى واجب است ؟
مرد ريش بلند كمى فكر كرد و گفت : ديه چشم بر فروشنده است نه مشترى
حاضرين گفتند: چرا؟
گفت : چون فروشنده ، مشترى را خبر نداد كه در محل دفع مدفوع گوسفند منجنيق نهاده اند و سنگ مى اندازد تا خود را نگاه بدارد
ماءمون و حاضران خنديدند، و او را چيزى داد و برفت و بعد ماءمون گفت : صدق سخن من شما را معلوم شد كه بزرگان گفته اند دراز ريش احمق بود

[ چهار شنبه 11 آذر 1393برچسب:ريش بلند , ] [ 21:49 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد